چهارشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۰۹:۵۷
شهید کاظم رستگارفرمانده لشکر10 حضرت سیدالشهدا(ع) در بیست و پنجم اسفند ماه 1363 در منطقه هورالهویزه در عملیات بدر به همراه چند نفر از فرماندهان تیپ سیدالشهدا (ع) در حال شناسایی منطقه به شهادت رسید.
خاطرات شهید کاظم رستگار؛ بازگشت

نوید شاهد: مادر مثل هميشه نبود. اين را محدثه از اضطرابي كه در چهرۀ او جا خوش كرده بود، از لبهايش كه در حال نجوا بود و از خيره شدن به صورت رنگ پريدهاش در مقابل آينه ميفهميد.

محال بود مادر چيزي از نگرانياش بگويد. محدثه خوب ميدانست، وقتي مادر اين حال و هوا را دارد بايد او را تنها بگذارد و هميشه در اين مواقع، قاب عكس پدر است كه به كار ميآيد. مادر هر بار ساعتها در مقابل قاب عكس پدر مينشست و چشم در چشمان حاج كاظم ميدوخت. قطرات اشك آرام آرام دلش را صيقل ميداد و آتش اضطرابش را فرو مينشاند. تازه بعد از پشت سر گذاشتن دقايق و ثانيهها، وقتي مرور خاطرات گذشته او را به روزهاي آخر ميرساند، متوجه ميشد كه ديگر حاج كاظم پيش آنها نيست و در آن لحظه دنياي خالي خاطرات را ترك ميگفت و به زندگي حال بازميگشت. اما آن شب با همۀ شبهاي ديگري كه محدثه به ياد داشت فرق ميكرد. از كنار در، از پشت ديوار، از گوشۀ پنجره و از كُنج اتاق، مادر را زير نظر داشت. اما نه، از مادر چيزي دستگيرش نميشد.

تلفن را برداشت و از مادربزرگ پرسيد. اما مادربزرگ هم حال و هواي ديگري داشت. با اين حال جوابش را داد:

ـ دخترم، وقتي كوچكتر بودي و بهانۀ بابا را ميگرفتي، به تو ميگفتيم پدرت در سفر است. روزي خواهد آمد، اما آن روز معلوم نبود. بعداً كه بزرگتر شدي، برايت توضيح داديم كه چيز زيادي از پدرت نميدانيم، شايد شهيد شده باشد، شايد هم هنوز زنده باشد؛ اما كجاست نميدانيم. با آنكه عدهاي افتادن او را ديده بودند، اما براي ما چيزي ثابت نشده بود. فردا قرار است پدرت بيايد. فردا آخرين روز ترديدهاست. پس از 13 سال نام و نشاني از حاج كاظم به دست آمده است و به اين خاطر بايد شكرگزار خدا باشيم. هنوز كساني هستند كه انتظار استخوانهاي پوسيدۀ عزيزانشان را ميكشند.

حالا ديگر محدثه هم حال خود را نميدانست. خدايا! چه ميشنوم؟ يعني واقعاً جنازۀ پدر را آوردهاند؟ پس او واقعاً شهيد شده بود.

محدثه هم مانند مادر و مادربزرگ با عكس پدر خلوت كرد. عكسي كه سالها با آن خو گرفته بود. به ياد آورد چه روزها و شبهايي را با ياد او سركرده و چقدر او را در خواب ديده بود. آن شب تنها شب زندگياش بود كه بيصبرانه انتظار صبح را ميكشيد. هميشه شبها را به خاطر به ياد پدر بودن دوست داشت و اين بار صبح را دوست داشت. چون فرا رسيدن آن با آمدن پدر همراه بود.

نميخواست فكرش را بكند. تصّور اينكه از سال 1363 يعني وقتي كه حاج كاظم در عمليات بدر به شهادت رسيد، تا آن سال يعني 1376 چه مقدار از بدن او باقي مانده، احوالش را دگرگون ميكرد و بي اختيار اشك از چشمانش جاری میساخت. چه لزومي داشت به استخوانهاي باقيمانده از پدر فكر كند. مهم روح بلند پدرش بود كه همواره احساس ميكرد در كنار او است. محدثه داشت به رمز و راز بينام و نشان رفتن پدرش پي ميبرد. پدر عاشق گمنام بودن بود و براي همين حتي جنازهاي هم تا آن سالها نداشت.

فرداي آن روز وقتي استخوانهاي پدر در جعبهاي چوبي بر روي دستهاي مردم ميرفت، از اين كه پدرش رزمندهاي عارف بود، احساس غرور ميكرد و از خدا خواست تا او را هم در عشق خود بي نام و نشان كند. از آن ميان صدايي به گوشش ميرسيد. انگار كسي براي پدر شعري از حافظ ميخواند.

اين مدعيان در طلبش بيخبرانند

آن را كه خبر شد خبري باز نيامد


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده