نادر حقانی یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس در بیان خاطره‌ای روایتی از عشق یک مادر به فرزندش می‌گوید.

به گزارش نوید شاهد از زنجان، نادر حقانی تعریف می‌کند؛

برای جمع‌آوری کمک‌های مردمی به یکی از روستاهای اطراف زنجان رفته بودیم. ماشین‌مان پر شد از نان، پنیر، گردو و ...

داشتیم بر می‌گشتیم که پیرزنی لچک به صورت جلوی ماشین را گرفت. پیاده شدم و طرفش رفتم. نایلونی مشکی را دو دستی به طرفم دراز کرد.

نایلون را گرفتم. لحظه‌ای سکوت کرد. چشم دوخت به من و با بغض گفت: "اینو واسه پسرم بافته بودم که تو جبهه بپوشه، اما قسمت نشد."

داخل نیلون را نگاه کردم، یک جفت جوراب کاموایی راه راه بود.

پیرزن با گوشه چارقد، اشک‌هایش را پاک کرد.

دلم نمی‌یومد به کسی بدم، اما امروز فکر کردم همه رزمند‌ه‌ها مثل پسر خودم هستن.


منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده