بخش هفتم
چهارشنبه, ۲۹ شهريور ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۵۳
تهران در اولين نگاه محمود يعني چند خيابان سنگ فرش شده، فانوس‌هايي كه بر سر در ساختمان‌هاي بزرگ آويزان بود، درشكه‌هاي زيادي كه پس و پيش مي‌رفتند، نهرهايي كه آب انبارهاي مردم را پر مي‌كرد، ميراب‌هايي كه آب را ميان مردم قسمت مي‌كردند. گزمه‌هايي كه قمه دودم به پرشال كمرشان بسته بودند و چند اتول كوچك و بزرگ كه بوق شيپوري داشتند.
زندگی نامه داستانی آیت الله طالقانی: كوچ

نوید شاهد: دريك شب طولاني، پدر به خانه آمدو گفت:« بايد كوچ كنيم.»

محمود هشت ساله بود. يك برادر و يك خواهر داشت. ملاي ده هر چه ميدانست به او ياد داده بود. محمود قرآن را خوب ميخواند. بوستان و گلستان واميرارسلان نامدار را هم خوانده بود. وقتي حرف پدر را شنيد، شال و كلاه كرد و رفت به كوچه. ميخواست سري به رودخانه طالقان بزند. دست كم از دور نگاهي بكند و برگردد به باغ و شاخههاي يخزده درختها را بتكاند. صداي بره همسايه را شنيد و به طرف آن دويد. نتوانست زيا بماند. برگشت و رو به روي پدر ايستاد و پرسيد:« چرا بايد برويم تهران؟»

سيد گفت:« دوست نداري، نيا؛ ولي بايد برويم. تو بايددرس بخواني. نگاه كن! برادرو خواهرت بزرگ شدهاند. آنها هم بايد بروند مكتب خانه.»

محمود پرسيد:«تو چرا اين قدر ميروي تهران؟»

ـ كار دارم پسرم!

ـ من گليرد را دوست دارم.

ـ پس اين قدر سوال نكن. بيا كنا ربخاري محمود جان! ما بايد برويم.

اهالي از كوچ سيدالحسن باخبر شدند. عموي سيد از دنيا رفته بود. مردم از سيد ميخواستند كه بماند. پسر عمويش مانع شد و قول داد نگذارد به خانواده سيد بد بگذرد. سيد گفت:« ترك ديار نميكنم. زودبه زود ميآيم.»

سيد، چارپاداران ده را خبر كرد. چيز زيادي درگليرد نداشت؛ دست بالا بار سه قاطر. دو ـ سه جلد نمد و جاجيم، دو دست رختخواب، يك ديگ مسي، چند بشقاب برنجي و قاشق چوبي. وقت خداحافظي گفت:« ازهمه شما راضيام، خدا هم راضي باشد. خوب ميدانم كه بار زندگيام در اين سالها به دوش شما بوده است. حالا عهد كردهام كوچ كنم، شايد بتوانم آسايش بيشتري براي اين بندههاي خدا فراهم كنم.»

پسر عمو نشست و زانوي غم بغل كرد و گفت:« پس ترك ديار ميكني؟»

سيد گفت:« خدا به سر شاهد است كه نه گليرد از ياد من ميرود و نه شما مردم. تقدير اين است. بگذاريد با خوشي دل بكنيم.»

چارپاداران بار و بنديل را بستند و اهالي تا آن سوي كوهها همراه سيد و خانوادهاش رفتند. محمود دم به دم برميگشت و براي كوه و دره و گندمزار و باغ و جويبار و زنبور و پرندهها دست تكان ميداد و ميگفت:« ديگر برنميگرديم.»

وقتي مردم به خانه و كاشانهشان برگشتند، محمود فكر كرد تنهاترين آدم دنياست، ولي هنوز بوي گليرد از پشت كوهها ميگذشت و به وجودش مينشست. مهمان خانه«وليان» آخرين منزلگاهي بود ك چارپاداران گليرد اطراق كردند و بار بنه سيد را به زمين گذاشته و برگشتند. محمود ايستاد تا هم ولايتيهايش، درچم و خم كوه گم شدند. بايد شب را در مهمان خانه ميماندند تا «اتول» كلاك سر برسد و آنها را به تهران، برساند.

همه جا و همه چيز رنگ و بوي تازهاي براي محمود داشت: باغها، جوكناران، درختان كاج، خانهها، مردم.

كله سحر، اتول رسيد. مسافران سوار شدند و جاده خاكي و پرچاله شروع شد. اتول تندتر از قاطر ميرفت. ولي راه آنقدر دراز بود كه سفر تا غروب طول كشيد. تهران در اولين نگاه محمود يعني چند خيابان سنگ فرش شده، فانوسهايي كه بر سر در ساختمانهاي بزرگ آويزان بود، درشكههاي زيادي كه پس و پيش ميرفتند، نهرهايي كه آب انبارهاي مردم را پر ميكرد، ميرابهايي كه آب را ميان مردم قسمت ميكردند. گزمههايي كه قمه دودم به پرشال كمرشان بسته بودند و چند اتول كوچك و بزرگ كه بوق شيپوري داشتند.

درشكهاي دواسبه، آنها را از گاراژ چراغ برق به قنات آباد برد. از قنات آباد، كوچههاي تنگ وپيچ در پيچ با خانههايي دركنار هم و مسجدي كه دو لنگه دركوتاه داشت، در ذهن محمود باقي ماند.

درشكهچي، دم در خانهاي با پشت بامي گنبدي ايستاد و پدر، كليد درازي را در قفل در چرخاند و وارد حياط شد.

محمود پرسيد:« اين محله قناتآباد است.»

پدر گفت:« اين جا همه چيز نام و نشان دارد: محله قنات‌‌آباد، كوچه شوشتري؟»

منزل اجارهاي سيدابوالحسن حسيني طالقاني. هر وقت كسي نشانيات را خواست، همينها را بگو، البته به هر كس نگو.»

ـ به چه كساني نگويم؟

ـ به گزمههاي و آژانها

ـ گزمه يعني چه؟

ـ يعني كساني كه قداره بند هستند. قداره يك جور كارد بلند است شبيه به شمشير، آنها قداره ميبندند تا مردم را بترسانند. توخيلي چيزها را بايد ببيني تا بداني.

ـ اگر تهران پر از قداره بند است، پس چرا آمدهايم اين جا؟

ـ من قداره نميبندم، تو هم نميبندي، كشاورزان و كاسبها هم نميبندند، فقط عدهاي خاص ميبندند.

ـ من به گليرد برميگردم.

مادر، سروساماني به اسباب و اثاثيه داد و كوره آتش را روشن كرد. چند دانه تخم مرغ درتابه مسي شكست.

سفره حصيري را پهن كرد. نان را در آب باديه خيساند و كاسه گلي ماست را وسط آن گذاشت.

محمود به نور لرزان چراغ لامپا خيره شده بود و تهران را درذهن خود مجسم مي‌‌كرد. دلشورهاي عجيب، سراسر وجودش را فراگرفته بود.

كسي كوبه در را كوبيد و داد زد:« آب ... خبردار... آب!»

سيد گفت:« ميراب است. بايد آب انبار را پركنيم. محمود! فانوس را بردار و پيمن بيا.»

سيد، آبراه خانه را وارسي كرد و به كوچه رفت. مردم، فانوس به دست دركوچه پس و پيش ميرفتند.

آب از جوي وسط كوچه ميگذشت و دم در هر خانه داخل حياط ميشد.

سيد يك پول سياه به ميراب داد و گفت:« هم آبانباررا باي كر بزنم و هم آبراه را پاك كنم. خانه چند وقتي بيصاحب بود.»

ميراب دست بر چشم گذاشت و گذشت.

محمود با اشاره پدر، آباره را پاك كرد و به دنبالش به آبانبار كنج حياط رفت و پابرهنه به داخل آب انبار پريد.

پدر گفت:« يك بند آب كه آمد، دور تا دور انبار را دست ميكشي و نمد سرسوراخ را برميداري. آب نجس كه گذشت، نمد را توي سوراخ ميچپاني و ميپري بالا.»

محمود كارش را به آْخر رساند و از پلههاي بالا آمد و چشم دوخت به شرشرك آب كه در انبار سرازير ميشد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده