یکی از نزدیکان شهید حسین رحیمی خاطره‌ای از او روایت می‌کند.

بهگزارش نوید شاهد از زنجان، در خاطره‌ای از شهید حسین رحیمی آمده است؛

از خواب بیدار شد. گفت: من امام خمینی را خواب دیدم. باید به جبهه بروم، آقا فرمود جبهه‌ها را خالی نگذارید.

گفتم: بگذار سربازی برادرت تمام شود و بعد برو گفت: نه برای هر کس وظیفه‌ای هست. من باید بروم.

هفده ساله بود که برای اولین بار به جبهه رفت دلم برایش خیلی تنگ شده بود.

در حیاط خانه نشسته بودم که صدای تلفن را شنیدم ابوالفضل دامادمان بود با حسین به جبهه رفته بودند.

گفتم: ابوالفضل پس حسین چرا همراهت نیامده؟

گفت: حسین خانه خراب روزه بود.

گفتم: بهش بگو خدا واجب نکرده تو همیشه روزه بگیری. ابوالفضل گفت: به حرف من گوش نمی‌دهد. هفته‌ای دو روز روزه می‌گیرد. در این هوای گرم تابستان می‌ترسم از پا بیفتد. اما من کاری از دستم بر نمی‌آید.

***

عروسی برادرش اول انقلاب بود مهدی و دوستانش آمدند.

گفتم: پس حسین کجاست؟ گفتند:ن می‌دانیم، آمد ما را دعوت کرد و گفت من کار دارم شما بروید بعد از شام می‌آیم.

خیلی منتظرش شدم بعد از شام آمد گفتم: حسین عروسی برادرته نه غریبه! حسین سرش را پایین انداخت و آرام گفت: نماز واجب‌تره تا عروسی برادرم.

به اتاقش رفت. چند صفحه‌ای نوشت و قرآن خواند. عروسی داشت تمام می‌شد که آمد به برادرش تبریک گفت و رفت.

***

در کوچه خودمان ضدانقلابی وجود نداشت اما در کوچه پشتی ما ضد انقلاب زیاد بود. یک روز دیدم حسین با دست و صورتی خونی آمد خانه.

گفتم: حسین چی شده؟

خودش چیزی نگفت. اما فردای آن روز دوستش آمد عیادتش گفت: دیروز وقتی حسین داشت به پایگاه می‌آمد دیده بود روی دیوار منافقین نوشته‌اند. می‌خواست آن را پاک کند که یکی از منافقان از پنجره خانه‌اش او را می‌بیند خود را به کوچه می‌رساند و آنجا با هم درگیر می‌شوند.

از این اتفاق‌ها خیلی می‌افتاد. ولی هر چقدر به او می‌گفتم دیگر نرو و آخر تو را می‌کشند گوش نمی‌کرد و می‌گفت:

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

رو به صفتان زشت خو را نکشند

منبع: کتاب درخت آلبالو(انتشارات موسسه فرهنگی دریادلان)

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده